اشعار زيباي خواجه شمس الدين حافظ
دل ز تنهايی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو
ساقيا جامی به من ده تا بياسايم دمی
زيرکی را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طريق عشقبازی امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نيست
ره روی بايد جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآيد به دست
عالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی
خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهيم
کز نسيمش بوی جوی موليان آيد همی
گريه حافظ چه سنجد پيش استغنای عشق
کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمی
شکسپیر
فراموش کن چیزی رو که نمی تونی بدست بیاری ، وبدست بیاور چیزی رو که نمی تونی فراموشش کنی خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ... خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد ! خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ... خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد